جسدخون آلودحمیدمانده بود زیرپای عراقی ها،مهدی نگذاشت بروند وبیاورندش،وحالاشایداین سکوت به عذاب وجدان وخیلی چیزهاربط داشت. رزمنده بازهم تقلا کرد: استراحت بهانه است،به خاطر مراسم حمیدمی گویم.نمی خواهی بروی مراسمش رابرگزارکنی؟ لازم نیست. لازم نیست یا نمی خواهی بروی؟ درصدای آتش وشکستن چوبهای تردوخاکسترشده،خیلی آرام گفت:(نمی توانم) وخیره شد توی چشم های او وگفت: نمی توانم به چشم های پدرومادرهایی که بچه هایشان توی لشکر من بودندواین طوری گم شده اند نگاه کنم. رزمنده اوراتسلی داد: تقصیر تونبود که مهندس چشمانش پرشدازاشک...: شایدتقصیرمن بوده یانبوده...ولی نمی شودیادم برود.آن ها بچه هاشان راسپرده بودند به من... نتوانست ادامه بدهد،رزمنده به اوگفت: حمیدهم خوب از توست... مهدی یک سکوت طولانی کردوبعدگفت: خوش به حال حمید ...آتش داشت چوبهارا می سوزاند،حالاباصدای زیاد...
تاریخ: 1392/03/02
مشاهده :
775 |